یا اباعبدالله الحسین

گفت یوسف راچو میبفروختند
مصریان از شوق او می سوختنـد
چون خریداران بسی برخاستنـد
پنج ره هم سنگ مشکش خواستنـد
زان زنی پیری به خون آغشته بود
ریسمـانی چند در هـم رشته بود
در میـان جمع آمد در خروش
گفت ای دلال کنعـانی فروش
ز آرزوی این پسر سر گشتهام
ده کلاوه ریسمـانش رشتـه ام
این زمن بستان و با من بیع کن
دست دردست منش نه بی سخن
خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم
نیست درخوردتواین درّ یتیـم
هست صد گنجش بهـا در انجمن
مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن
پیرزن گفتـا که دانستـم یقین
کین پسر را کس بنفروشد بدین
لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست
گوید این زن از خریداران اوست
منبع: اقیانوس ادبیات