یا اباعبدالله الحسین

انگشت های سوخته

انگشت سوخته

داستان واقعی مهار نفس انگشت های سوخته


در زمان های پیشین عالمی بود به نام (میر داماد )که قلب ها را تسخیر کرده بود ومورد رشک وحسد دیگر همطرازان وحاکمان زمان قرار گرفته بود .حاکم عصر از این دوستی اوبا عامه ی مردم در التهاب بود و چون کژدمی برخود می پیچید.پس به میان تالار آمد ومقامات را پیش خود خواند ودرحالی که قدم می زدفریاد می کشید: این عالم ژنده پوش خواب و خوراک مرا در ربوده است .نمی دانم چگونه این قدر محبوبیت یافته است؟چه کنیم تا اورا از این محبوبیت به زیر آورده ،زمین گیر سازیم؟هریک نظری می دادند و نگاه ها در پس کینه ها موج می زدو خباثت ها از درون شعله ور بود .یکی از آن ها گفت:باید اورا له کرد اورا همچون عقربی زیر پا باید له کرد.دیگری گفت: باید اورا با علمای دیگر به مباحثه وادار سازیم.حاکم گفت:نه این راه را قبلا آزموده ایم با این کار به شهرت او افزوده ایم و علم اورا به رخ عالم کشیده ایم.یکی دیگر گفت:من ایده ای بزرگ دارم که می توان باآن این شیر را ازپادرآورد.حاکم گفت: اکنون تو نظرت را بگو شاید گره گشا باشد . گفت: سرورم ،چاره ی کار دست خود شماست ،دختر پریرویتان .حاکم باخشم گفت:خاموش باش وگرنه زبانت را از پشت سرت بیرون می کشم .دوباره با ترس و لرزگفت:ولی سرورم این تنها راه چاره است .محبوبیت را جز با رسوایی نمی توان شست .حاکم با کمی تامل پرسید:چگونه؟پاسخ داد:دختر پری رویتان که دلیراست شبانگاه با خانه او رود و شب در آن جا بیتوته نماید در حالی که خنجری برکمر بسته وفرداآن شیخ باید در پیشگاهتان پاسخگو باشد.حاکم گفت:آری طرح زیرکانه ایست امشب دخترم را به خانه ی او می فرستم ومی بینیم که این شیر چگونه در برابر دختر شوخ چشمم به زانو در می آید.شب شد دختر حاکم به تندی دررا کوبید. قلب شیخ شروع به تپیدن کرد او نمی دانست چه شبی طوفانی در پیش رو دارد.از پشت در پرسید:کیستی؟جواب شنید:دختری تنها و بی کس .شیخ گفت:من با تو کاری ندارم برو که هرگز در را نمی گشایم.دختر با صدای بلند گفت:اما چند مرد در تعقیب من اند اگر در را نگشایی در قیامت از تو به پیامبر شکایت خواهم کرد.شیخ در تنگنای بزرگی گرفتار آمد اکنون عقیده اش به او فرمان می د اد در را باز کند.در را گشود و با ورود آن پری رو حجره تنگ وتاریک شیخ روشن شد.شیخ بدون توجه به او عبایش را از دوشش درآوردو درآن روشنایی اندک چراغ پرده ای میان اطاق کشید و آن حجره را به دوقسمت کردو به گفت:می دانم که ترسیده ای برو در پشت این پرده تا روشنایی روز استراحت کن تا صبح با آسودگی خیال به خانه ات برگردی .من مشغول مطالعه وتالیف هستم . دختر در پشت پرده آرام یافت ولی کم کم آرامش شیخ را دست خوش طوفانی بنیان کن وبرباد دهنده ساخت.رفتار او بدن شیخ را به لرزه در آوردو شیخ در برزخی از هبوط و عروج گرفتار آمد .اکنون با سقوط فاصله به اندازه ی یک تردید باقی بود وشیطان مدام برقفسه ی سینه ی شیخ می کوبیدواژدهای نفس می غرید.

شیخ یک لحظه به خود آمدو به سرعت فتیله ی چراغ روغنی را بلندتر کرد و انگشتش را بالای شعله ی چراغ که افعی وار می پیچید گرفت و تا جایی به این کار ادامه دادکه در اثر سوزش از سرانگشت شیخ خون بر شعله ی چراغ چکیدبوی مشمئز کننده ای تار و پود دختر را معطوف شیخ نمود .با حیرت دید که انگشت شیخ بر شعله ی چراغ می سوزد و شیخ انگشتانش را یکی پس از دیگری به تازیانه ی آتش می سپارد.پنج انگشت شیخ اکنون از بزرگواری این مرد خون می گریستند . صدای اذان صبح از گلدسته های مسجد پرکشید واین نغمه ی آسمانی روح شیخ را جلا داده امیدی تازه در او دمیدو بشارتی عظیم که ای مرد خدا هنگام نماز است.شیخ با متانت بلند شد و از پشت پرده ندا درداد: خواهرم دیگر صبح شده است و تمام مغازها باز شده اند .راه ها امن وهیچ خطری تورا تهدید نمی کند.به خانه ی خود بروید تامن به نماز برخیزم.دختر درحالی که از حیرت شب تا صبح لحظه ای چشمانش را نبسته بود از خانه خارج شد. شیخ را به قصر احضار کردندوحاکم خرسندبود از این که نقشه اش پاهای شیخ را درهم خواهد شکست . همه ی مقدمات آماده بود و تالار لبریز از عام وخاص.در آن ازدحام همان طراح نقشه بلند شد و با اجازه خواستن از حاکم بلند فریاد زد:ای مردم دختر حاکم دیشب به خانه ی این مرد پناه برده بود من از خود شیخ می پرسم چه شاهدی داری که به دختر حاکم نظر سوئی نیافکنده ای ودامنت آلوده به گناه نیست؟شیخ ساکت ماند وکم کم نگاه های مردم تغییر می کرد وعده ای زمزمه هایی ناهنجار سرمی دادند ومشتی فریاد می زدند: او گنهکار است باید سنگسار شودو شیخ هیچ گواهی براین معصومیت عظیم نداشت. در همهمه ی مرگبار عموم ناگهان دختر از پشت پرده برون آمد و فریاد زد:صبر کنید از او گواه و شاهد خواستید .به انگشتان او نگاه کنید.گواه وشاهد او انگشت های سوخته اش است .سکوت سایه ی سنگینش را برتمام مجلس حکمفرما کرد و به دنبال آن سخنان دختری بود که همچون باران عشق بر سر وروی جمعیت می بارید . حاکم دید در ورطه ای سهمناک گرفتار شده است پس برای رهایی از این گرداب بلند شد و دست دخترش را در دستان تابناک شیخ نهاد و اورا در مقابل همه (میر داماد) نامید یعنی داماد امیر.

بازنویسی محمدحسین غلامی سرای – نیستان

 

منبع: سخن پرس

 


برچسب ها : , , , , , , , ,

بخش نظرات این مطلب

کد امنیتی رفرش

برچسب های طلایی

بنر لايه باز ,قالب رزبلاگ,قالب 404,قالب حرفه ای رزبلاگ,قالب لینک باکس برای رزبلاگ,قالب برای رزبلاگ ,صفحه ورود رزبلاگ , دانلود آیکون های تلویزیون ,قالب لایه باز چت روم ,قالب انجمن رزبلاگ , قالب انجمن , قالب صحیفه برای وبلاگ ,اسکریپت انتقال لینک ,کد تبلیغات متنی ,کد حالت من ,قالب سئو شده رزبلاگ ,قالب سئو شده دانلود ها ,دانلود پس زمینه بنر ,قالب لایه باز انجمن ,برچسب کاربری ,فونت,عکس,کد رنگ,آپلود سنتر رایگان,